هوهوخان با مطالب متنوع برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان

محل لوگو

حضرت حمزه


عموی پیامبر سید الشهدا

باز نویسی و خلاصه نویسی : محمد جواد تنهایی ها

 

  مقدمه

این نوشته خلاصه شده و باز نویسی شده کتاب حمزه سید الشهدا نوشته ء

آقای محمد صادق نجمی است که جهت استفاده نوجوانان باز نویسی و

خلاصه نویسی شده است . کتاب مذکور کتابی با محتوا و خوب و مستند

می باشد اما با توجه به اینکه خواند نش از حوصله نوجوانان و شاید عده ای

از بزرگسالان خارج می باشد خلاصه نویسی شده است .

 

برای دریافت فایل تصویری این کتاب لطفا  بر روی لینک کلیک بفرمایید

تا فایل پی دی اف  این کتاب به همراه تصاویر زیبای آن در اختیارتان قرار

گیرد .

فایل پی دی اف سید الشهدا عموی پیامبر

انتشار : ۱۵ خرداد ۱۳۹۹

قسمت اول


 

 

گردان رعد

نویسنده : محمد جواد تنهایی ها

 

بنام خداوند بخشنده مهربان

 

مقدمه

در این داستان سعی شده است ازنحوه تشکیل یگان پهبادی ایران طی جنگ

ایران و عراق و رزمندگان و مهندسان گردان رعد یاد شود . لازم به ذکر

است که کلیه اشخاص و نام ها و بعضا حوادث ذکر شده در داستان غیر واقعی

و زاییده ذهن نویسنده داستان می باشد .

 

قسمت اول

 

اسم من حمید است . یادش بخیر آن روزها . دانشجوی ترم آخر

مهندسی برق دانشگاه تهران بودم . خیلی دلم می خواست به جبهه های

جنگ بروم . اما خانواده ام می گفتنداول درست را تمام کن .

تمام دوره های آموزش نظامی را تابستانها که درسم سبک بود در

بسیج گذرانده بودم . برای رفتن به جبهه جنگ لحظه شماری میکردم .

آخرین امتحانم را که دادم دیگر معطل نکردم بلافاصله برای اعزام

اسم نویسی کردم و با گروهی از بسیجیان به جبهه های جنگ اعزام

شدیم .

همراه من یکی از دوستان و همکلاسی هایم به نام هومن بود .

هومن هم مانند من درسش تمام شده بود و برای اینکه سربازی نرود

به جبهه آمده بود .

او که پسرچاق و با مزه ای بود می گفت :بسیجی که باشیم اختیارمان

دست خودمان است ،ضمن اینکه برایمان کلی امتیاز دارد .

بعد از تقسیم بندی من و هومن جزء گردان صدو پنجاه قرار گرفتیم .

فرمانده گردان مردی خوش اخلاق و قوی هیکل به نام حاج میزا بود .

قبل ازحرکت حاج میزا مسئولیت هر یک از بچه ها را تعیین کرد .

من به عنوان بسیم چی انتخاب شدم . تیربار چی ها وآرپی جی زن ها

همه انتخاب شدند .

حاج میزا رو به هومن کرد و گفت : برادر شما در چه پستی خدمت

می کنید ؟

هومن : برادر حاج میزا اگه اجازه بدید من توی آشپز خانه و در کنار

قابلمه ها خدمت کنم .

همه زدند زیر خنده . حاج میزا با خنده گفت : باشه اگه جایی رفتیم

که آشپزخانه

داشت شما آنجا خدمت کن ولی در گروه بهداری و حمل مجروح هم

با حفظ سمت خدمت کنید .

هومن گفت : باور بفرمایید من اصلا به دنبال پست و مقام نیستم

این پست دومی راهم به این برادران بدهید .

صدای خنده ء همه ء گردان بلند شد .

عصر که شد دستور حرکت به گردان داده شد . بسیجیان وسایل و

تجهیزات را برداشتند و آماده حرکت شدند .

هومن چهار پنج تا کوله پشتی کنار خودش چیده بود . گفتم این

کوله پشتی ها چی هستند ؟

آرام در گوشم گفت : این کوله پشتی ها پر از کنسرو ماهی و انواع

کمپوت میوه هستند ، خط مقدم که نباید از گشنگی بمیرم .

با خنده گفتم : چه جوری می خوای این پنج تا کوله پشتی را بیاری ؟

قه قهه ای سر داد و گفت : حمل پنج تا کوله پشتی ناقابل که برای

داداشت کاری نداره ،بشین و تما شا کن .

هومن رو به بسیجی ها کرد وگفت : برادر ها این کوله پشتی ها

پرازخشاب ونارنجک اند وحملشان خیلی ثواب داره ، پنج تا جوانمرد

قوی می خام که این نارنجکها را تا خط مقدم حمل کنند .

 بسیجیها برای بردن کوله ها سرودست می شکستند . یک بسیجی

شانزده ساله باهیکلی کوچک ولاغر ، دست هومن را می کشید و

می گفت : برادر تورو خدا یکی از این کوله ها رو بده من بیارم .

هومن نگاهی به بسیجی کرد و گقت : کوچولو این کوله ها برای

تو سنگین اند ،حالا که می خای ثواب ببری بیا این اسلحه من رو تا

خط مقدم برام بیار .بسیجی با کمال میل اسلحه را گرفت و به راه

افتاد .

گردان به دستور حاج میرزا به یک ستون به راه افتادند . حاج میزا

جلو گردان حرکت می کرد و بقیه پشت سرش می رفتند .

هومن شروع به خواندن کرد : جونی جونم اینجایی جونم آی

اقای بهرامی معاون گردان که پشت سرما حرکت می کرد و مردی

جدی وعبوس بود فریاد زد : این چرت و پرتها چیه که میخونی ؟

هومن گفت : آخ صاحبش اومد، برادرها بحث رو عوض کنید و

شروع به سینه زدن کردو خواند : یاران چه غریبانه رفتند ازاین

خانه ، هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه .

بعد از مدتی راهپیمایی به پای کوه رسیدیم . شروع به بالا رفتن

از کوه کردیم . هومن گفت : آخ چه سخته ، برادرها کی حاضره

منو تا بالای کوه کول کنه ؟ ثواب داره .

دو نفر از بسیجی ها آمدند و شوخی کنان یکی شان جلوی پای

هومن  نشست و آن یکی هومن را سوار کول بسیجی کرد .

هومن که خجل شده بود گفت : شوخی کردم ، کول کردن من

ثواب نداره .بسیجی گفت : بی خیال ثواب ، خودتو عشقه ،

داداش .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل  " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

انتشار : ۱۵ فروردین ۱۳۹۹

کرونا دختر چاق و چله ء ویروس خان


بروبچ میکروب خان 

نویسنده: محمد جواد تنهایی ها

قسمت دوم : کرونا دختر چاق و چله ویروس خان

بنام خداوند بخشنده مهربان

همه فانی هستند بجز پروردگار بزرگ و بلند مرتبه

یکی از دخترهای ویروس خان ، کرونا خانم نام دارد . کرونا خانم

یک ویروس چاق و چله سنگین وزن چشم بادامی است که در شهر

وهان چین خودش را به همه معرفی کرد . این ویروس خپل جزء

ویروس های مشترک انسان و حیوان است . ویروس های مشترک

انسان و حیوان به ویروس هایی گفته می شود که از حیوانات به

انسان منتقل می شوند .

 طبق گفته های دانشمندان کرونا از خفاش به انسان منتقل شده است

زیرا ویروس کرونا در انسان 96 درصد با ویروس موجود در بدن

خفاش مطابقت داشته است .

بیماری ها ی مشترک زیادی بین انسان و حیوان وجود دارد که در

اثر تماس انسا ن با حیوان و یا خوردن گوشت حیوان به انسان

سرایت می کند .از برادر و خواهر کرونا که در سالهای قبل درچین

دیده شدند می توان به اقای سارس یا خانم مرس اشاره کرد .

چینی ها یک عادت بد دارند که هر حیوانی که دم دستشان باشد را

می خورند ازسگ و گربه گرفته تا مار و خفاش و هشت پا وسوسک ،

وای حالم هم خورده شد .

و همین عادت بد هم باعث شیوع بسیاری از بیماری ها شده است.

مثلا با به به و چه چه سوپ خفاش می زنند بر بدن .

دین مبین اسلام برای سلامت انسان بعضی از حیوانات را حلال

گوشت دانسته است و به انسان اجازه تغذیه از آنها را داده است و

بسیاری از حیوانات را حرام گوشت دانسته و انسانها را از خوردن

آنها و لمس آنها منع کرده است .

همین دستورات دین اسلام که در هزار و چهارصد سال پیش بر پیامبر

اسلام (ص) وحی شده است نشا ن دهنده آسمانی بودن دین اسلام است

و مشخص می کند که دین اسلام کاملترین برنامه ء زندگی انسا ن است .

در انسان کرونا خانم سوار بر قطرات عطسه و سرفه انسان بیماردر

محیط پخش می شود و روی سطوح مختلف مانند میز، خودکار،

دستگیره های  در به انتظار می نشیند تا انسان دیگری با دستش این

سطوح الوده را لمس  کند و سپس دستش رابه صورتش یا دهانش

و یا چشمش بزند و وارد بدن این انسان سالم شود و او را بیمار کند .

پس اگه می خواهیم کرونا خانم مهمان ناخوانده بدن ما نشود سه تا

کار باید انجام بدهیم :

اول اینکه هنگام عطسه و سرفه حتما جلوی دهان و بینی مان را با

دستمال  بگیریم با اینکار به کرونا خانم موجود در استخرآبی دهان و

بینی مان اجازه نمی دهیم که به اطراف موج سواری کند .

 دوم اینکه قبل از غذا و یا قبل از مالیدن دستها به صورتمان ، بیست

ثانیه د ستها را با آب و صابون بشوییم .

 و سوم اینکه از تماس نزدیک با افرادی که علائم مشابه سرما خوردگی

دارند خودداری کنیم .

همه افراد چه بزرگ چه کوچک چه پیر چه جوان در معرض ابتلا به

کرونا هستند اما افراد پیر و افراد ضعیف زود تر از بقیه به کرونا

مبتلا می شوند .

مهمترین راه مبارزه با کرونا شستن و ضدعفونی دستهاست با اینکار

ویروسی که برروی دستها ست از بین می رود و هنگام تماس دستها

با صورت ویروس از طریق چشمها و دهان به بدنمان وارد نمی شوند .

نشانه های بیماری کرونا مشابه بیماری سرما خوردگی است وافراد

مبتلا به کرونا دارای تب بالا و سرفه های خشگ و تنگ نفس هستند .

گاهی برای تشخیص کرونا از دستگاه های تب سنج و یا دوربین های

حرارتی استفاده می شود .

کرونا خانم در هوا فقط چند ساعت می تواند زنده بماند اما اگر این ویروس

چتر بازروی سطوح فرود بیاید و چترش را پهن کند می تواند تا چهارده

روز برروی سطوح سیقلی زنده بماند اما برروی لباس یک الی سه روز

می تواند دوام بیاورد و سپس می تواند با تماس دست به دهان و بینی خود

را به مجاری تنفسی برساند . کرونا خانم عاشق ریه های انسان است که

تالاری بسیار خنک مملو از اکسیژن و خون تازه است .

 کرونا به اتاق های شیشه ای کیسه هوای ریه که رسید با بیل و

کلنگ به جان دیواره مویرگها می افتد و باعث می شود مایعات

خون به داخل کیسه های هوا  نشت پیدا کنند و کیسه های هوا پر از

آب و مایعات خون شوند . و این باعث  می شود که انتقال اکسیژن

برای ریه ها مشکل شود.

 

انتشار : ۱۲ فروردین ۱۳۹۹

آشنایی با اعضای خانواده میکروب


برو بچ میکروب خان

 

نویسنده : محمد جواد تنهایی ها

 

بنام خداوند بخشنده مهربان

خداوندی که هر چه در زمین و آسمانهاست همه مخلوق

او هستند و همه مخلوقات و ما انسانها نابود می شویم

و تنها اوست که جاودانه است

 

میکروب چیست ؟

 

میکروب موجودات زنده و بسیار ریزی هستند که به انواع مختلفی

تقسیم می شوند .خانواده محترم میکروب از یک پسر و یک دختر

تشکیل شده است . دختر خانواده ،خانم میکروب غیر بیماری زا

نام دارد و کلی بچه و نوه و نتیجه دارد .

میکروب های غیر بیماری زا برای طبیعت مفید هستند مانند

میکروب هایی که  جسد حیوانات و گیاها ن خشک را تجزیه و

تبد یل به خاک می نمایند .ویا میکروب هایی که باعث تخمیر نان

و یا تبد یل شیر به ماست می شوند .

واما پسر خانواده میکروب ها ، آقای میکروب بیماری زا نام دارد

که پسری شرورو نا اهل است و باعث سر افکند گی خانواده محترم

میکروب ها ست .

میکروب بیماری زا هم چهار فرزند دارد به نام های : باکتری ، ویروس ،

آمیب ، قارچ

پسر بزرگ اقای میکروب بیماری زا ، باکتری نام دارد . باکتری

همانند پدرش مردم آزاراست و سال به سال هم حمام نمی رود و

عاشق چرک و عفونت است معمولا باعث عفونت در بدن انسان

می شود . باکتری پوشش بیرونی بسیار ضخیمی دارد و به قول

معروف  پوستش کلفت است و به این راحتی ها از میدان به در

نمی رود.

هنر باکتری ها تغییر پذیری آنهاست . باکتری اصلا تنظیم خانواده را

رعایت نمی نماید .و تند تند زاد ولد می کند و بچه می آورد این بچه ها

هیچ کدام شبیه هم نیستند حتی شیبه  پدر و مادرشان هم نیستند، هر

کدامشان یک شکل هستند به اصطلاح علمی این بچه ها  جهش ژنی

پیدا می کنند .به همین دلیل هم هست که انتی بیوتیک ها هم به سختی

به آنها غلبه پیدا می کنند.

یک سلول باکتری در مدت 18 ساعت 54 نسل بوجود می آورد اما

برای ایجاد 54 نسل انسان هزار سال زمان نیاز است . باکتری برای

خودش پروتئین و انرژی تامین می کند .و به اصطلاح دستش به

دهنش می رسد .

پسردوم آقای میکروب بیماری زا ،ویروس نام دارد . ویروس برخلاف

برادرش باکتری  که دارای تمام اجزاء یک سلول است یک موجود

عقب مانده است و پوششی از جنس  پروتئین بر تن دارد . ویروس خان

خیلی ریزه پیزه است وجثه اش یک صدم برادرش  است . ویروس خان

نمی تواند برای خودش انرژی و پروتئین تولید کند و حتی قادر به 

زادو ولد هم نیست .

این موجود تن پرور ، خودش را به موش مردگی می زند و به داخل

سلولها می رود .در داخل سلول با دوز و کلک برنامه سلولها را به هم

می ریزد و کاری می کند که سلول میزبان بخت برگشته فقط بچه

ویروس تولید کند . وقتی که تعداد بچه ویروسها  زیاد می شود حجم

سلول بزرگ می شود و می ترکد . پس از ترکیدن سلول بیچاره

 بچه ویروس ها آزاد می شوند و هر کدام به سراغ سلول جدیدی

می روند . ویروس ها  در انسان منجر به بیماری هایی چون ایدز ،

هپا تیت، آنفولانزا ، سرخک می شوند .

یک ویروس دارای یک هسته مرکزی اسید نوکلیئکی دی ان ای یا

ار ان ای است  و اطراف این هسته مرکزی پروتیئین می باشد .

 حشرات و کنه ها عاشق و کشته مرده ویروس ها هستند و با کمال

میل از ویروس خان میزبانی می کنند . حشرات و کنه ها اتوبوس

ویروسها هستند و آنها را منتشر می شوند.

ویروسها در حشرات و کنه ها تولید بیماری نمی کنند ولی در ماهیها 

وحیوانات و انسا نها تولید بیماری می کنند .

 

 

انتشار : ۱۲ فروردین ۱۳۹۹

قسمت اول


ارثیه پدری

نویسنده: محمد جواد تنهایی ها

 

قسمت اول

 

پانصد سوار به سرعت به دروازه شیراز نزدیک می شوند . دردست

سواران پرچم دولت زندیه به چشم می خورد .سواران از خستگی

تنشا ن از کار افتاده و تعدادی از آنها زخمی اند در دور دست دریایی

از پیاده نظام به چشم می خورد که در تعقیب سواران زند هستند .

سواران به نزدیک دروازه می رسند . فرمانده سواران که جوانی

بیست وچند ساله سوار بر اسب سیاه است و بر سرو رویش غبار

خستگی نشسته و ازتشنگی گلویش خشک شده فریاد زد : دروازه

را باز کنید منم لطفعلی خان .

نگهبانان چون جغد بربالای کنگره ها فقط تماشا می کنند .

لطفعلی خان دوباره فریاد زد دروازه را باز کنید .

سرکرده نگهبانان دستور آتش داد . گلوله ای از بیخ گوش لطفعلی خان

گذشت و یکی از سواران پشت سرش به زمین افتاد .

صدای مردی میانسال شنیده شد که گفت اگر به دروازه ها نزدیک

شدند امانشان ندهید .

لطفعلی خان و سواران از دیواره ها دور شدند . لطفعلی خان

دوباره به سمت دروازه برگشت و فریاد زد: به ابراهیم خان کلانتر،

آمدنم را خبر دهید .

صدای مرد میانسال شنیده شد که فریاد زد من اینجا هستم شیراز

دیگر جای تو نیست .

لطفعلی خان که به یکباره اعتمادش به ابراهیم خان کلانتر در کف

دستهایش ذوب شده بود فریاد زد ای خائن از مجازات من نمی ترسی ،

نمی ترسی که چون طوفان برسرت آوار شوم ای روباه حیله گر !

ابراهیم خان کلانتر فریاد زد: دو هزار سرباز بر برج و باروی دیوار ها

مسلح ایستاده اند تا تو و سربازانت را به درک واصل کنند . ای گاو میش

نادان تو را چه به سیاست و پادشاهی .

صدای سر کرده نگهبانان شنیده شد که فریاد زد : امانش ندهید .

لطفعلی خان به تاخت از دیواره ها دور شد . صدای گلوله ها دوباره

بلند شد . سواران زند نیز شروع به شلیک کردند گلوله ها به تن

دیواره ها پا می کوبیدند .

لطفعلی خان فریاد زد: از تیرس نگهبانان دور شوید از دیوارها فاصله

بگیرید . سواران به محض رسیدن لطفعلی خان به تاخت دور شدند .

پیاده نظام دشمن نزدیک و نزدیکتر می شود. لطفعلی خان مستعصل

و خشمگین به دروازه شیراز می نگریست و زیر لب غر می زد .

عبداله خان به او نزدیک شد و گفت : برادر زاده ، سربازان آقا محمدخان

در حال نزدیک شدن هستند تا نرسیده اند باید برویم .

لطفعلی خان با خشم دندانهایش را روی هم فشرد و گفت : باید حق

این روباه مکار ، ابراهیم خان کلانتر را کف دستش بگذاریم .

عبداله خان گفت : الان کاری از دست ما برنمی آید یک طرف ما

نگهبانان شیراز هستند و طرف دیگرمان دریای سربازان آقا محمد خان،

اگر اینجا بمانیم همه قتل عام می شویم .

لطفعلی خان با خشم گفت : یعنی می گویی پایتخت کشور را به راحتی

در اختیار دشمن قرار دهیم ؟ عبداله خان گفت : مگر چاره ای جز این

هم داریم به شما گفتم این مردک ، ابراهیم خان کلانتر قابل اعتماد

نیست .

لطیف خان که یکی از فرماندهان سپاه زند بود خود را به تاخت به

لطفعلی خان رساند وگفت : ای شاهزاده باید برویم ، اگر نرویم همه

کباب می شویم . لطفعلی با خشم و استیصا ل گفت : کجا برویم

تمام تجهیزات و ادوات جنگیمان در شیراز است .

لطیف خان گفت : نزدیکترین جا به شیراز ، کرمان است ، مردم کرمان

به شما وفادارند.

عبداله خان گفت : بعد از تجدید قوا به شیراز حمله خواهیم کرد .

لطفعلی خان با صدایی لرزان گفت: عمو جان مادرم را چه کنم که در

شیراز است و اسیر دشمن شده است ؟

عبداله خان گفت : ابراهیم خان کلانتر جرات نمی کند به مادرت

آسیبی برساند .

 

 

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

 

بفرمایید .

 

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

انتشار : ۲۰ مهر ۱۳۹۸

این قسمت : دو مار سیاه


قصه های اقا بزرگ

این قسمت : دو مار سیاه ( اقتباس از شاهنامه)

نویسنده : محمد جواد

در قسمت قبل خواندیم که گروهی از ایرانیان به جهت بی کفایتی جمشید ،

به کشورشان خیانت کردند و دست به دامن بیگانه و ضحاک شدند و ضحاک با

ریختن خون بسیاری از ایرانیان پادشاه ایران شد و خواندیم که شیطان بر شانه های

ضحاک بوسه زد و به سرعت ناپدید شد و حالا ادامه ماجرا را بشنوید .

از داخل زخم شانه های ضحاک دو مار سیاه رویید که باعث ترس و ناراحتی و

آزار او شد . ضحاک دست به دامن پزشکان شد و دستور داد تمام پزشکان ماهر

را به نزد او بیاورند تا شاید علاجی برای دردش پیدا کنند .

مارها تمام شبانه روز در حال حرکت و فعالیت بودند و حتی اجازه نمی دادند

که لحظه ای خواب به چشم پادشاه نگون بخت برود . پزشکان بعد از مشورت

با هم به این نتیجه رسیدند که مارها را از روی شانه های ضحاک قطع کنند .

ضحاک چند روزی از شر مارها آسوده بود اما آن دو مار مانند شاخه های درخت

شروع به روییدن و رشد و نمو نمودند و به سرعت بزرگ و بزرگتر شدند . این بار

پزشکی که از چین آمده بود با خوراندن سم به مارها آنها را کشت اما این کار

هم بی فایده بود و بعد از چند روز دوباره مارها از داخل زخم شانه های ضحاک

روئیدند . این مارها خواب و آسایش را ضحاک را از او گرفته بودند . آری این مارها

همان رفتار و اعمال بد ضحاک بودند که حالا به شکل دو مار بد ترکیب ظاهر شده

بودند و او را آزار می دادند . رفتار بد ما انسانها گاهی آنقدر رشد می کند و بزرگ

می شود که باعث آزار خودمان می شود .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

انتشار : ۲۹ اسفند ۱۳۹۷

این قسمت : فتح ایران


قصه های اقا بزرگ

این قسمت: فتح ایران(اقتباسی  آزاد از شاهنامه)

 

گرد اورنده: محمد جواد

در زمان آغاز پادشاهی ضحاک ، به جهت غرور و کفر جمشید

سراسرایران دچار هرج و مرج و آشوب شده بود و مردم ایران

از حکومت جمشیدناراضی بودند .

در هر سوی ایران کسی ادعای پادشاهی می کرد و در هر طرف

جنگی برپا بود .

عده ای از سپاهیان و بزرگان ایران که در پی یافتن پادشاهی

لایق بودند به نزد ضحاک آمدند و وفاداری خود را به او اعلام کردند

و از او خواستند که پادشاهی ایران را بپذیرد .

آشپز به ضحاک توصیه کرد که فرصت را غنیمت شمارد و به ایران

حمله کند .

ضحاک با لشکریان خود و به همراه عده ای از ایرانیان به ایران

حمله کردند .

جنگ سختی بین سپاهیان وفادار جمشید و سپاهیان ضحاک

در گرفت و خونهای بسیاری ریخته شد اما سرانجام سپاهیان

جمشید شکست خوردند .

ضحاک بنابه توصیه آشپز دستور داد هرکس را که مقاومت کرد

از دم تیغ بگذرانند . جمشید از ترس حانش تاج و تخت را رها کرد

وبه گوشه ای فرار کرد . اما ضحاک به کمک جاسوسانی که در بین

ایرانیان داشت محل پنهان شدنش را یافت و او را پس از اسارت ،

بصورتی ظالمانه و با مرگی درد ناک و سخت کشت و بر تخت

پادشاهی ایران نشست .

زمانی که ضحاک بر تاج و تخت پادشاهی ایران نشست از خوشحالی

در پوستش نمی گنجید . او هرگز فکرش را نمی کرد که پادشاه

سرزمین پهناور و قدرتمندی چون ایران بشود و موفقیتش را مدیون

راهنمایی های آشپز جوانش می دانست  لذا رو به آشپز کرد و

گفت : اکنون بگو چه آرزویی داری تا آن را برآورده کنم .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

انتشار : ۲۰ اسفند ۱۳۹۷

این قسمت : جمشید و ضحاک


 

قصه های اقا بزرگ

این قسمت: جمشید و ضحاک (اقتباسی آزاد از شاهنامه)

نویسنده: محمد جواد

 

یاد آ ن روزها بخیر، آقا بزرگ برایمان از شاهنامه قصه ء جمشید و ضحاک را

تعریف می کرد .

داستان از این قرار بود که من الان برایتان می گویم : در روزگاران قدیم پادشاهی

خردمند و عادل به نام جمشید در ایران حکمرانی می کرد . مردم در زمان حکومت

او در آسایش و آرامش به سر می بردند . جمشید که پادشاهی دین دار و خداپرست

بود در اثر صحبتهای اطرافیان چاپلوس خود به سلطنت با عظمت خود فکرد و به مرور

دچار غرور و خود شیفتگی شد و از فرمان خدا سرپیچی کرد .

بچه ها غرور و خود شیفتگی از گناهان بزرگ است و شیطان که درابتدا یکی از

فرشتگان مقرب خدا بود به دلیل غرور و خود شیفتگی از فرمان خدای بزرگ

سرپیچی کرد و برای همیشه از درگاه الهی رانده شد .

جمشید فرماندها ن لشکر خود را فراخواند و برای آنها سخنرانی کرد و گفت : من

از همه برترم و تنها من لایق پادشاهی بر این جهان و بر ایران هستم ، اکر مردم

شاد هستند و در آسایش و آرامش زندگی می کنند به دلیل وجود من است .

فرماندهان با شنیدن سخنان جمشید سر به زیر انداختند و چیزی نگفتند .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

انتشار : ۱۹ اسفند ۱۳۹۷

این قسمت : نوکر نادان


 

قصه های آقا بزرگ

این قسمت : نوکر نادان

نویسنده : محمد جواد

در روزگاران قدیم ،ثروتمندان برای انجام کارهای داخل و بیرون منزل خود نوکران

وغلامان را استخدام می کردند و استفاده از غلامان در خانه ثروتمندان معمول

بود .

در شکرستان مرد ثروتمند و خسیسی به نام خواجه بهمن بود که برای آنکه

هزینه خوراک و خرید غلامان را نپردازد غلامی نداشت .

او زمانی که دوستان ثروتمندش را می دید که چگونه نوکرانشان کارهایشان را

انجام می دهند هوس داشتن غلام و نوکر به سرش می زد اما نمی توانست

از سکه هایش دل بکند .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

انتشار : ۳۰ دی ۱۳۹۷

این قسمت : پادشاه و پیرمرد


قصه های آقا بزرگ

این قسمت :پادشاه و پیرمرد

نویسنده : محمد جواد

 

در روزگاران قدیم پادشاهی بود که به شکار علاقه بسیار داشت .

این پادشاه از هفت روز هفته ، هشت روزش را به شکار می گذزاند و

حیوانات وحشی یک روز خوش هم از دست پادشاه و سربازانش نداشتند .

پادشاه آنقدر به شکار ادامه داد که نسل چرنده و پرنده و خزنده در شکارگاه ها

منقرض شد و اثری از آثار حیوانات وحشی در روی زمین پیدا نمی شد ، مثل آّبی

که به زمین فرو رفته باشد .

پادشاه که وصف جنگلی بکر و پر از شکار را از بازرگانان شنیده بود ، به قصد شکار

شال و کلاه کرد و بعد از چند روز سفربه شکار گاه رسید .

پادشاه و همراهانش که از دیدن جنگل و آن همه حیوانات جور وا جور ذوق زده شده

بودند مشغول شکار شدند و روز روشن حیوانات بیچاره را مثل شب تار ، سیاه کردند .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

انتشار : ۳۰ دی ۱۳۹۷

این قسمت : گلدان اتیقه


قصه های آقا بزرگ

این قسمت : گلدان اتیقه

نویسنده : محمد جواد

در روزگاران قدیم در شهر اصفهان بازرگانی به نام خواجه رشید زندگی میکرد .

خواجه رشید مردی خذا پرست و نیکوکار بود که تمام واجبات و مستحبات را

به جا می آ ورد وبه مستمندان و نیاز مندان کمک فراوان میکرد و در یک کلام

یک مسلمان واقعی بود .

در میان اموال و ثروت فراوان خواجه رشید گلدانی بسیار گرانبها و اتیقه بود که

خواجه رشید علاقه بسیاری به آن داشت و جانش به جان گلدان بسته بود

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

انتشار : ۱ مهر ۱۳۹۷

این قسمت : بازرگان خسیس


قصه های آقا بزرگ

نویسنده : محمد جواد

این قسمت : بازرگان خسیس

در روزگاران قدیم ، بازرگانان از شهرهای دور و نزدیک برای خرید قند و شکر به

شکرستان می آمدند . در بازار شکرستان مردی ثروتمند و خسیس به نام

خواجه منوچهر مغازه داشت . او با بازرگانان شهرهای مختلف که به شکرستان

می آمدند دوست شده بود و در سفرهای تجاریش به شهرهای مختلف ، به منزل

بازرگانان می رفت و اطراق می کرد . بازرگانان هم در مقابل هر وقت که گذرشان

به شکرستان می افتاد به منز ل او می آمدند .

این بود تا اینکه یک روز بازرگانی اصفهانی به نام شهرام به منزل خواجه منوچهر آمد .

خواجه منوچهر بعد از چاق سلامتی و خوش و بش با خواجه شهرام ، از غلامش

خواست تا شهرام را به باغش ببرد تا با گردش و استراحت در باغ ، خستگی سفر

از تنش بیرون بیاید .

آن دو به باغ رفتند . باغی بسیار زیبا و سرسبز با درختان مختلف میوه ، سیب و

گلابی و هلو و آلو و زرد آلو غلام سیب بزرگی از درخت چید و به خواجه شهرام

تعارف کرد اما خواجه دست غلام را رد کرد و گفت که میل ندارم .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

انتشار : ۱ مهر ۱۳۹۷

برچسب های مهم

این قسمت : قضاوت معاویه


قصه های آقا بزرگ

نویسنده : محمد جواد

 

به نام خدا

مقدمه

 

یادش بخیر پدر بزرگم ، من پدر بزرگم رو آقا بزرگ صدا می زدم .

اون زمان که بچه بودم برام قصه می گفت . بعضی وقتها قصه هایی از روزگاران

قدیم تعریف می کرد ، گاهی هم قصه هایی از گلستان سعدی برایم می گفت ،

گاهی هم قصه های مذهبی تعریف می کرد .

خدا روح همه پدر بزرگهایی که فوت شدند از جمله آقا بزرگ را قرین رحمت خودش

نماید .

آقا بزرگ من شرمنده ات هستم که تا زمانی که کنار من بودی کاری برایت نتونستم

انجام بدم و قدرت را ندانستم .

آخ اقا بزرگ چه قدر سختی کشیدی واز بیماری رنج بردی .

یادت بخیر و خانه قبرت از الطاف خدا پر نور باد .

این قسمت :قضاوت معاویه

 

بازرگانی از اهالی کوفه به قصد تجارت به سمت شام حرکت کرد .

بعد از ماهها سفر و تحمل سختی ، به شام رسیدو در کاروانسرایی اطراق کرد .

روز بعد بازرگان به همراه شترش به سمت بازار به راه افتاد .

در بازار بازرگان سرگرم دیدن حجره ها و اجناسشان بود که ناگهان مردی یقه

او را گرفت و فریاد زد : دزد ، آی دزد ، دزدی در روز روشن ، ای شتر دزد، چند

روز است که تمام شهر را به دنبال شترم گشته ام .

مرد شامی و بازرگان به جان هم افتادند و حسابی از خجالت هم در آمدند .

سربازان حکومتی که از بازار می گذشتند ، آن دو را دستگیر کردند و به

دار الحکومه نزد معاویه جهت قضاوت بردند .

معاویه از مرد شامی علت درگیریش را پرسید . مرد شامی ادعایش را تکرار کرد

و گفت : این شتر از آن من است و این بازرگان آن را از من دزدیده است .

معاویه رو به بازرگان کرد و گفت : ای مرد از خودت دفاع کن .

بازرگان گفت : من با این شتر از کوفه تا شام مسافرت کرده ام چه طور می شود

آن را دزدیده باشم ؟

معاویه دستی به ریشش کشید رو به مرد شامی کرد و گفت : آیا شاهدی داری

که تایید کند شتر از آن توست ؟

مرد شامی به سرعت پنجاه نفر از شامیان را خبر کرد و همه ء آن پنجاه نفر

شهادت دادند که این شتر ماده از آن مرد شامی است .

معاویه اجازه صحبت به بازرگان را نداد و حکم داد که مالک شتر مرد شامی است

و بازرگان آنرا دزدیده است . شتر ماده باید به مرد شامی داده شود و بازرگان باید

به خاطر دزدی مجازات شود .

بازرگان فریاد زد : این شتر نر است چه طور مرد شامی که مالک شتر است و آن

پنجاه نفر نمی دانند شتر نر است و فکر می کنند شتر ماده است . آنها دروغ

می گویند .

معاویه متوجه اشتباه خود شد اما به روی خودش نیاورد و شتر را به مرد شامی داد .

مرد شامی و همراهانش خوشحال و خندان به همراه شتر دار الحکومه را ترک کردند .

معاویه رو به بازرگان کرد و گفت : من از مجازات تو می گذرم و پول دو شتر را به

تو می دهم چون می دانم حق با توست اما در عوض لطف من ، تو هم باید زمانی

که به کوفه رفتی پیغام مرا به علی ابن ابیطالب برسانی .

از قول من به علی ابن ابیطالب بگو : معاویه با سیصد هزار احمق و نادان به جنگ

تو می آید . احمق هایی که فرق شتر نر و ماده را نمی دانند، آنها آنقدر نادانند

که من روز چهارشنبه برایشان نماز جمعه اقامه کردم و همه از من اطاعت کردند

و کسی اعتراض نکردند . ای علی تو و یارانت هرگز نمی توانید مرا شکست دهید .

بازرگان شام را به قصد کوفه ترک کرد .

اودر راه به قضاوت معاویه و عدالت حضرت علی (ع) فکر می کرد و خدا را شکر

می کرد که در شهر ی زندگی می کند که حضرت علی در آنجا حکومت می کند .

انتشار : ۱ مهر ۱۳۹۷

قسمت اول: علی بابا و چهل سوار مشکوک


علی بابا و سکه های طلا

نویسنده : محمد جواد

قسمت اول

تویسرکان شهر کوچک و آرامی بود که در نزدیکی هگمتانه واقع شده بود .

علی بابا جوان زحمتکش و فقیری بود که با مادر پیرش زندگی می کرد و

در روزگاران قدیم در تویسرکان جوانی به نام علی بابا زندگی می کرد .

شغلش کوزه گری بود . او کوزه های سفالی می ساخت و هرچند روز یکبار

کوزه هایش را با گاری به هگمتانه می برد و می فروخت . در صبح یکی از

روز ها ، علی بابا مثل همیشه کوزه هایی را که ساخته بود سوار گاری کرد

و الاغ پیر و لاغرش را به گاری بست و به سمت هکمتانه به راه افتاد .

از شهر که دور شدند کم کم مسیر سربالایی شد و الاغ بیچاره توان بردن

گاری را نداشت .

علی بابا که افسار الاغ را ذر دست داشت هر چه سعی کرد که الاغ را وادار

به رفتن نماید نتوانست . رو به الاغ کرد و گفت : اگه پول بیشتری داشتم و

می توانستم جو برات بخرم تا بخوری الان جون داشتی و این گاری رو

به راحتی می کشیدی ، تو هم بد شانسی که گیر آدم فقیری مثل من افتادی .

علی بابا به ناچار به پشت گاری رفت و مشغول هل دادن گاری به سمت جلو شد .

گاری به سختی و آرام آرام به سمت جلو حرکت می کرد .

دو مرد سوار بر اسب با سرعت هرچه تمام تر از کنار گاری عبور کردند .

علی بابا با تعجب به سوار ها نگاه کرد . هردو سوار لباس عربی بر تن داشتند و

صورتشان را پوشانده بودند و در زیر لباسشان شمشیر مخفی کرده بودند و

به سمت هکمتانه به تاخت می رفتند .

چند لحظه بعد سوار سوم هم از کنار گاری عبور کرد . علی بابا دز حالیکه گاری را

به سمت جلو هل می داد سوار هایی را که یکی بعد از دیگری از کنار گاری عبور

می کردند می شمرد . آخرین سوار که چهلمین سوار هم بود از کنار گاری عبور کرد .

بعد از جند ساعت علی بابا به هکمتانه رسید و از دروازه شهر عبور کرد .

شهر شلوغ بود و دست فروشان مشغول فروش اجناس خود بودند .

او از جند خیابان گذشت تا به میدان مرکزی شهر رسید و در گوشه ای از میدان

بساط کرد و مشغول فروش کوزه هایش شد .

نزدیک ظهر ، ارابه ای زرنشان و سلطنتی از دور پدیدار شد در حالیکه ده ها

سرباز سوار براسب دور تا دور ارابه ، در حال حرکت بودند و از ارابه محافظت

می کردند . دختر پادشاه که در داخل ارابه نشسته بود ، هنگام عبور از میدان ،

چشمش به دکان پارچه فروشی افتاد و از یکی از پارچه های جلو در دکان

خوشش آمد . او دستور داد تا اربه بایستد و از یکی از سربازان خواست تا

پارچه مورد نظرش را بیاورد .

مردم همه غرق تماشای ارابه بودند .

علی بابا فکری به سرش زد .یکی از بهترین کوزه هایش را به دست گرفت

و به سمت شاهزاده رفت . یکی از سربازان جلو او را گرفت .

علی بابا فریاد زد : تقدیم به شاهزاده .

سرباز کوزه را گرفت و به شاهزاده داد . دختر پادشاه از داخل اربه نگاهی به

علی بابا انداخت و از او تشکر کرد .

عصر، علی بابا که نتوانسته بود کوزه هایش را بفروشد تصمیم گرفت در

هکمتانه بماند تا شاید فردا بتواند کوزه هایش را بفروشد .

همینکه هوا تاریک شد علی بابا گاریش را به میدان مجاور قصر پادشاه برد

تا شب و در هنگام خواب از گزند دزدان در امان باشد .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

قسمت اول: علی بابا و چهل سوار مشکوک
انتشار : ۱۳ مرداد ۱۳۹۷

ماه عسل


پوست هندوانه

قسمت هشتم: ماه عسل

نویسنده: محمد جواد

من و پارمیسا خانم به تازگی با هم ازدواج کرده ایم و قصد داریم ماه عسل

با ماشین مدل بالا و خارجی پدر پارمیسا به شمال برویم والان درجاده

چالوس هستیم و پارمیسا کاملا با احتیاط و با سرعت مطمئنه و رعایت

قوانین در حال رانندگی است .

پشت سرما صف طولانی ازماشینها ردیف شده اند.

مدام بوق می زنند وچراغ می دهند هرکدامشان که سبقت می گیرند

با دست اشاره ای می کنند .

راستش را بخواهید از اینکه پارمیسا خودش رانندگی می کند و اجازه نداده

که من رانندگی کنم د لخور هستم .

الان بهترین موقعیت برای منصرف کردن پارمیسا و رانندگی خودم می باشد .

با لحن تحقیر آمیزی گفتم : هر چی ژیان و پیکان و موتورگازی بود از ما سبقت

گرفت.

پارمیسا با آرامش هرچه تمامترجواب داد :حد اکثرسرعت مجازدراین جاده

صدکیلومتره .

_ روی این تابلوها یه چیزی برای خودشون نوشتن ، شما چرا جدی می گیرید .

چند دقیقه می گذرد . حوصله ام حسابی سررفته است.

گفتم :ماشین صفر کیلومترخارجی گرفتید ، پس کی میخواهید بهش گاز بدید ؟

پدرتون بهتربود برای شما تراکتور می خرید.

نه خیر! این حرفها هم فایده ندارد باید فتیله ء سرزنش هایم را بالا ببرم .

گفتم :عزیزم یه چیزی سمت راست ،زیر پاتون هست به نام گاز اگه یه کمی

فشارش بدید ثواب داره ، رانندگی شما منو به یاد تراکتور رانی ف ف می اندازه !

سرزنشهای من که شبیه بمباران یمن توسط سعودی بود بالاخره جواب داد

وپارمیسا به رانندگی من رضایت داد.

آخ جان تمام عمرم ، آرزویم این بود که با یک ماشین مدل با لا رانندگی کنم .

تا جایی که گاز می خوره گاز دادم . باید دویست و پنجاه کیلومتر را پر کنم .

سبقت سبقته ، مجاز و غیر مجاز هم نداره ، لایی می کشم در حد لالیگا ،

آخ باید یه زنگ به بروبچ بزنم خبر بدم .

ترس در چشم های پارمیسا موج می زد . گوش من به نصیحت های او

بدهکار نیست گفتم : هنگام رانندگی نباید با آقای راننده صحبت کنید .

نمی دانم ازکجا سروکله ء گشت نامحسوس پیدا شد . بر خرمگس

معرکه لعنت ،

گشت از من می خواست که در کنارجاده توقف کنم . زهی خیال باطل ،

گازش رو گرفتم . من که صاحب ماشین نیستم ، قبضشون رو بفرستند

برای صاحب ماشین ، منوسنه نه .

به اولین ایستگا ه پلیس راه که رسیدم ، نامردها جلویم را گرفتند ،

راه فرار هم نداشتم ماشین را به پارکینگ بردند ، گواهینامه ام فقط به

اندازه ء یک انگشت سوراخ شد پونصد شونصد نمرهء منفی هم به بنده

الطفات فرمودند بعلاوهء یک برگ جریمه ء میلیونی به عنوان کادوی عروسی .

البته این عزیزان راهنمایی رانندگی عشق جریمه اند کاری به مقصربودن

ونبودن طرف هم ندارند .

ازماشین تولید نشده گرفته تا کلاغ روی آسمان برای همه جریمه می نویسند

من با این  همه تخلف ریز ودرشت که جای خود دارم .

رانندگان یاغی ، اشتباها تشا ن را زیر فرش ما موران راهنمایی رانندگی

جارو میکنند نظر پارمیسا اینه که به جای ماشین ، من باید به پارکینگ

منتقل می شدم هرچی جارو را آب وتاب دادم جارو میوه نداد ، نظر پامیسا

عوض نشد .

بعد از یک ساعت کنار جاده ایستادن ، سوار اتوبوس شدیم تا ماه عسل مان

را ادامه دهیم .

شب اتوبوس برای غذا و استراحت مقابل یکی ازرستورانهای بین راهی ایستاد.

پارمیسا که مثل برج زهر مار شده بود پیاده نشد .

من داخل رستوران ، تنهایی حسابی جشن گرفتم و سه چهار پرس غذای

مختلف زدم بر بدن ، نزدیک بود خودم را خفه کنم .

برای رفتن هم عجله ای نداشتم آخه پارمیسا داخل اتوبوس بود .

وقتی صدای بوق اتوبوس رو شنیدم رضایت دادم .

تلو تلوخوران به طرف اتوبوس رفتم . صدای شاگرد راننده را شنیدم که فریاد

می زد : بغل دستی کسی پایین نیست ؟ با خودم گفتم الان پارمیسا

می گه : آفای ما پایینه صبر کنید تا بیاد .

با کمال تعجب اتوبوس به راه افتاد هر چی داد زدم فایده نداشت .

درحالیکه دست تکان می دادم شروع به دویدن کردم اما به گردش هم نرسیدم .

در حالیکه نفس نفس می زدم به پارمیسا زنگ زدم .

گفتم : من جا موندم ، به راننده بگو وایسه . پامیسا گفت : به من ربطی نداره .

داد زدم هرچی پول جیبم بود خرج کردم پول ندارم ، سردمه ، اتوبوس رو نگهدار .

پارمیسا با خونسردی هرچه تمام تر گفت : عزیزم پیاده بیا پات بازبشه! ضمنا

باید تعهد محضری بدی که ازاین به بعد به قوانین راهنمایی ورانندگی عمل کنی .

القصه چشمتون روز بد نبینه ، بعد از یک هفته پیاده روی به تهران برگشتم .

در حالیکه همه چیز دور سرمبارکم می چرخید و تهران بزرگ در نظرم ترهان

شده بود .

این بود داستان ماه عسل من که به علت رعایت نکردن قوانین راهنمایی و

رانندگی زهر مار شد .

توصیه می کنم شما قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کنید تا به سر نوشت من دچار نشوید . میل خودتان ، از من گفتن بود .

انتشار : ۱۰ مرداد ۱۳۹۷

هوهو خان در خدمت کودکان ایران

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما