علی بابا و سکه های طلا
نویسنده : محمد جواد
قسمت اول
تویسرکان شهر کوچک و آرامی بود که در نزدیکی هگمتانه واقع شده بود .
علی بابا جوان زحمتکش و فقیری بود که با مادر پیرش زندگی می کرد و
در روزگاران قدیم در تویسرکان جوانی به نام علی بابا زندگی می کرد .
شغلش کوزه گری بود . او کوزه های سفالی می ساخت و هرچند روز یکبار
کوزه هایش را با گاری به هگمتانه می برد و می فروخت . در صبح یکی از
روز ها ، علی بابا مثل همیشه کوزه هایی را که ساخته بود سوار گاری کرد
و الاغ پیر و لاغرش را به گاری بست و به سمت هکمتانه به راه افتاد .
از شهر که دور شدند کم کم مسیر سربالایی شد و الاغ بیچاره توان بردن
گاری را نداشت .
علی بابا که افسار الاغ را ذر دست داشت هر چه سعی کرد که الاغ را وادار
به رفتن نماید نتوانست . رو به الاغ کرد و گفت : اگه پول بیشتری داشتم و
می توانستم جو برات بخرم تا بخوری الان جون داشتی و این گاری رو
به راحتی می کشیدی ، تو هم بد شانسی که گیر آدم فقیری مثل من افتادی .
علی بابا به ناچار به پشت گاری رفت و مشغول هل دادن گاری به سمت جلو شد .
گاری به سختی و آرام آرام به سمت جلو حرکت می کرد .
دو مرد سوار بر اسب با سرعت هرچه تمام تر از کنار گاری عبور کردند .
علی بابا با تعجب به سوار ها نگاه کرد . هردو سوار لباس عربی بر تن داشتند و
صورتشان را پوشانده بودند و در زیر لباسشان شمشیر مخفی کرده بودند و
به سمت هکمتانه به تاخت می رفتند .
چند لحظه بعد سوار سوم هم از کنار گاری عبور کرد . علی بابا دز حالیکه گاری را
به سمت جلو هل می داد سوار هایی را که یکی بعد از دیگری از کنار گاری عبور
می کردند می شمرد . آخرین سوار که چهلمین سوار هم بود از کنار گاری عبور کرد .
بعد از جند ساعت علی بابا به هکمتانه رسید و از دروازه شهر عبور کرد .
شهر شلوغ بود و دست فروشان مشغول فروش اجناس خود بودند .
او از جند خیابان گذشت تا به میدان مرکزی شهر رسید و در گوشه ای از میدان
بساط کرد و مشغول فروش کوزه هایش شد .
نزدیک ظهر ، ارابه ای زرنشان و سلطنتی از دور پدیدار شد در حالیکه ده ها
سرباز سوار براسب دور تا دور ارابه ، در حال حرکت بودند و از ارابه محافظت
می کردند . دختر پادشاه که در داخل ارابه نشسته بود ، هنگام عبور از میدان ،
چشمش به دکان پارچه فروشی افتاد و از یکی از پارچه های جلو در دکان
خوشش آمد . او دستور داد تا اربه بایستد و از یکی از سربازان خواست تا
پارچه مورد نظرش را بیاورد .
مردم همه غرق تماشای ارابه بودند .
علی بابا فکری به سرش زد .یکی از بهترین کوزه هایش را به دست گرفت
و به سمت شاهزاده رفت . یکی از سربازان جلو او را گرفت .
علی بابا فریاد زد : تقدیم به شاهزاده .
سرباز کوزه را گرفت و به شاهزاده داد . دختر پادشاه از داخل اربه نگاهی به
علی بابا انداخت و از او تشکر کرد .
عصر، علی بابا که نتوانسته بود کوزه هایش را بفروشد تصمیم گرفت در
هکمتانه بماند تا شاید فردا بتواند کوزه هایش را بفروشد .
همینکه هوا تاریک شد علی بابا گاریش را به میدان مجاور قصر پادشاه برد
تا شب و در هنگام خواب از گزند دزدان در امان باشد .
برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه
بفرمایید .
در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .