هوهوخان با مطالب متنوع برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان

محل لوگو

چوپان کوچک قسمت دوم


                      چوپان کوچک

                نویسنده : محمد جواد

              داستان دوم : دایی رضا

 

گوسفندها در علف زار مشغول چرا هستند . ایوب چشم به راه دایی رضا ست به جاده

خیره شده است .

دایی رضا در شهرزندگی می کند وامروز قرار است به خانه ایوب و مادرش بیا ید .

سرانجا م مینی بوس روستا از راه می رسد و در پایین کوه می ایستد . ایوب با دید ن

دایی رضا که از مینی بوس پیاده می شود ، با خوشحا لی به سمت جاده می دود .

گوسفندها با تعجب از خوردن دست می کشند . دایی رضا دستها یش را با ز می کند

و ایوب را در آ غوش می کشد .

بع بعی که حسود یش شده به سمت دایی رضا می دود و خود را در بغل دایی رضا

می اندازد .

گوسفندها دور ایوب و دا یی حلقه می زنند و با بع بع کردن خودشان را معرفی می کنند .

سینه ء دایی خس خس می کند وبه سختی نفس می کشد . او مجروح شیمیایی است .

ایوب می پرسد : مجروح شیمیایی یعنی چه ؟ دایی با مهربا نی د ستی به سر ایوب

می کشد و می گوید : در زمان جنگ ، صدام که توان جنگیدن با رزمندگا ن ایرانی را نداشت

از بمب های شیمیایی استفاده می کرد . بمبهای شیمیا یی حاوی گا زهایی هستند که

باعث خفگی و یا سوختگی می شوند .

سربازان ایرانی بر اثر این گاز های شیمیایی اکثرا شهید می شد ند یا مثل من دچا ر

بیماری های تنفسی و تنگ نفس می شدند .

ایوب و دایی رضا تا عصر گل می گویند و گل می شنوند .

عصر همه با هم به سمت روستا به راه می افتند . دایی رضا به سختی راه می رود و

هرچند قدم که بر می دارد دچار تنگ نفس می شود و مجبور است که از اسپری استفاده

کند .

اخمو به دایی نزدیک می شود وبا بع بع کردن به او می گوید:دستت را روی پشت من بگذار .

به نزدیکی روستا می رسند  ماشینی از کنا ر گله عبور می کند وچند مترجلوتر می ایستد .

رانندهء چاق و شکم گنده دررا باز می کند . قصد دارد پیا ده شود اما شکمش به فرمان گیر

کرده وهرچه زورمی زند نمی تواند پیاده شود .

یک د فعه شکمش مثل سنگی که از چله کما ن رها شود ازفرمان جدا می شود و با کله

داخل جوی آ ب کنا ر جا ده می افتد .

ایوب می زند زیر خنده .

مرد بلند می شود تما م هیکلش خیس شده است و از او چک چک آ ب می چکد .

عجیب است مو هایش جابجا شده است . باد تندی در حال وزیدن است ناگهان کلاه گیسی

مرد را باد می برد . ایوب با خنده می گوید : سرش رو نگا ه کن کچله ! قیا فش چقدر خنده

داره ! دلش چقدر گندس ! ایوب قه قه می خندد .

گوسفندها هم می زنند زیر خنده . غش غش ! حالا نخند کی بخند

حنا یی می گوید شلوارش رو چرا خیس کرده ؟ سفید برفی و اخمو از فرط خنده رو بالا

افتا ده اند و دست و پا می زنند و می خند ند .

گوسفندها و ایوب از بس که خند یده اند دل درد گرفته اند .

دایی رضا اصلا نمی خند د ، اخم کرده و سرش را پا یین انداخته است .

مرد بیچاره که مثل لبو قرمز شده است سوار ما شینش می شود و از آنجا دور می شود .

چشم ایوب و گوسفندها به چین و چروک اخم های دایی رضا می افتد . به یکباره خنده ء

خود را می خورند وساکت می شوند .

دایی دستی به سر ایوب می کشد و می گوید : عزیزم ما نبا ید دیگران را به خاطر نقص

عضوشا ن مسخره کنیم ، اگر کسی را می بینیم که کچل است نبا ید بخند یم بلکه باید

خدا را شکر کنیم که به ما موی زیبا داده است . اگر فردی را می بینیم که کوراست نباید

به او بخند یم بلکه با ید خدا را شکر کنیم که چشم ما سا لم است و اگر می توانیم به آ ن

فرد نا بینا کمک کنیم .

ایوب و گوسفند ها از کار بدی که انجام داده اند  شرمنده  هستند ، سرشان را پا یین

می اندازند و آرام و بی سر وصدا به سمت روستا حرکت می کنند .

  انتشار : ۱۶ خرداد ۱۳۹۷               تعداد بازدید : 53

برچسب های مهم

دیدگاه های کاربران (0)

هوهو خان در خدمت کودکان ایران

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما