چوپان کوچک
نویسنده : محمد جواد
قسمت پنجم : سفر به شهر
چند ماه است که ایوب و مادرش دایی رضا را ند یده اند لذ ا تصمیم می گیرند
به شهر وبه خانه دایی رضا بروند .
صبح ایوب و ما د رش که شا ل وکلا ه کرد ه اند گوسفند ها را به مش رحما ن
می سپا رند .
مش رحما ن پیرمرد روستا با عینک ته استکا نی ا ست و با آ ن چکمه ای که
پوشید ه شبیه ژنرا ل ها ی ارتش شده است .
مش رحما ن بر سر گوسفندها فریاد می زند : از جلو از را ست نظا م خبر دار،
همه به یک ستون ! گوسفندها می زنند زیر خند ه .
مش رحما ن فریا د می زند : سا کت هرکس بخند ه ، خودم می زارمش زیر پلو .
گوسفندها به همراه مش رحما ن از کوچه پس کوچه ها ی روستا می گذرند .
در بیرون روستا ایوب و مادر وخواهرش سوار مینی بوس می شوند .
گوسفند ها به کامیونی که آنجا ایستا د ه چشم می دوزند و بع بع می کنند
گویا نقشه ای دارند .
مش رحمان عینکش را از روی چشمش برمی دارد .
همه چیز در جلو چشما نش تیره وتار ا ست . مشغول پاک کردن شیشه ء
عینکش می شود و فریا د می زند : همه به یک ستون .
عینکش را به چشم می زند اما از گوسفندها خبری نیست با عصبا نیت فریا د
می زند : لعنتی ها ا گه گیر تون بیارم ا ز تون آ ب گوشت د رست می کنم .
کامیون در حا ل حرکت در جا ده ا ست . گوسفندها سرشان را از لای چادر
قسمت با ر کامیون بیرون می آ ورند و به مینی بوسی که جلوتر از کامیون در
جاده در حال حرکت ا ست چشم می دوزند .
مینی بوس در پا یا نه شهر می ایستد . پا یا نه جا یی ا ست که اتوبوسها و
مینی بوس ها مسافرا ن را سوار و پیا ده می کنند .
کامیون هم در پا یا نه توقف می کند . گوسفندها یکی یکی از داخل کامیون
بیرون می پرند و به تعقیب ایوب ادامه می دهند .
ایوب و خانواده اش مشغول خرید در بازار می شوند . چشم گوسفند ها به
دکان سلمانی می ا فتد . استا د سلما نی جهت صرف نهار از د کا نش خا رج
می شود و دکانش را به را به همسایه ا ش می سپا رد .
گوسفندها که چشم آ قا ی سلما نی را دور می بینند وارد دکان سلما نی
می شوند . د ر و دیوار دکا ن سلمانی پر از عکس مدلهای مختلف مو
می باشد .
هر کدامشا ن یک مد ل را انتخا ب می کنند . حنا یی یک کاسه روی سرش
می گذارد و پشمهای دور کاسه را می زند و سرش مد ل آ لما نی می شود .
سفید برفی با سشوار موها یش را سیخ سیخ می کند ویک کاکل حسا بی
برای خودش د رست می کند . زغا ل اخته سرش را مد ل مصری می زند و
تما م موها یش را افشا ن می کند . اخمو مد ل الاگار سون را انتخاب می کند
جلو سرش را چتری می زند و پشت سرش را را فر می زند . آخر سر هم یک
سبیل سیا ه چخما قی شبیه عکس روی دیوار برای خودش درست می کند و
با چسب سبیل را بالای لبش می چسبا ند .
راستی بچه ها شما سرتان را چه مد لی می زنید ؟
گوسفندها خودشا ن را داخل اینه برانداز می کنند و می زنند زیر خنده .
همیشه مش رحمان با آ ن قیچی کند ش گوسفدها را سلمانی می کرد .
قیچیش گاز هم می گرفت و جیغ گوسفند ها ی زبان بسته را در می آ ورد .
آخر سر هم ، پشم هایشا ن را یکی در میان کوتا ه می کرد و گوسفندها بد
شکل می شدند .
آ نها تصمیم می گیرند که از این به بعد ، برای سلما نی به شهر بیایند .
پسر بجه ای وارد د کان سلما نی می شود و اخمو را با آقای سلمانی اشتبا ه
می گیرد . او در حا لی که روی صند لی مخصوص آ رایشگا ه می نشیند ا ز
اخمو می خواهد که سرش را اصلاح کند .
گوسفندها دست به کا ر می شوند یکی با قیچی ، دیگری با ماشین ریش تراشی
و آ ن یکی با سشوار ، هرکدام مد لی را روی سرپسر بچه پیا ده می کنند .
پسر بچه خودش را در آ ینه براندز می کند .
او که از مدل موها یش خیلی خوشش آمد ه می گوید : او اه چی شدم ! دوستا م
با دیدن مد ل موهای من ، همشون کف می کنند .
پسر بچه یک اسکنا س سبز د ه هزا ر ریا لی به اخمو می دهد و د ر حا لی که از
اخمو خداحافظی می کند از مغازه سلما نی خارج می شود .
گوسفندها به مغازه لباس فروشی چشم می دوزند و به سمتش می دوند .
در مغا زه لبا س فروشی گوسفند ها هرکدام برای خود لبا سی را انتخا ب
می کنند . و بعد از چند دقیقه در حالی که هر کدام لباسی بر تن دارند از
لبا س فروشی خارج می شوند .
آ قایون کت و شلوار و کلاه ، خانمها مانتو و روسری ، بع بعی هم سوار بر
کالسکه .
ایوب و خانواده اش سوار تا کسی می شوند و دور می شوند . گوسفند ها
هم به سمت تا کسی که در کنا ر خیا بان ایستا ده می روند و با عجله
سوار می شو ند.
راننده تا کسی با عصبانیت می گوید : چند نفر سوار می شوید ؟ فقط چهار
نفر سوار شوید .
بچه ها شما می دانید چند گوسفند سوار تا کسی شد؟ درسته ،آ فرین،
شش گوسفند .
اخمو اسکنا س سبز رنگ ده هزار ریا لی را به آ قای راننده می دهد و راننده
خوشحا ل شروع به حرکت می کند .
بچه هااخمو پول از کجا آورده بود ؟
ایوب و خانوا ده اش ا ز تا کسی پیا ده می شوند وبه خا نهء دایی رضا می روند.
کوسفندها هم به د ر خا نه دایی رضا می رسند و زنگ می زنند .
ایوب و دایی رضا با دید ن ریخت و قیافهء گوسفندها در حا لی که حسابی تعجب
کرده اند می زنند زیر خنده .
دایی رضا برای مهمانهایش شام می آورد . ایوب و مادرش برنج و خورشت سبزی ،
گوسفندها هم سبزی و کاهو و خیار .
گوسفندها با دیدن آ ن همه سبزی خوشمزه به سفره حمله ور می شوند و
حالا نخور کی بخور .
بعد تمام شدن شام دایی رضا رو به گوسفندها می کند ومی گوید : عزیزانم
هیچ وقت نباید بدون اجازهء بزرگترمان به جایی برویم چرا که بزرگتر ها برای ما
نگران می شوند و ضمنا بدون اجازه وتنها به جایی رفتن برای خود ما هم خطر
دارد و ممکن است حادثه بدی برای ما پیش بیاید .
شما نمی گویید که الان مش رحمان چقدر برای شما دلش شور می زند ؟
گوسفندها مثل همیشه سرشا ن را پا یین انداخته اند و نمیدانند چه بگویند .
برچسب های مهم