هوهوخان با مطالب متنوع برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان

محل لوگو

کلاه ایمنی


پوست هندوانه

قسمت ششم : کلاه ایمنی

نویسنده : محمد جواد

تا چند روز پیش فواید کلاه ایمنی را نمی دانستم و کلاه ایمنی را قابلمه ای

می دانستم که هرگاه آنرا به سر بگذاریم شبیه آدم های فضایی می شویم ،

اسباب خنده دوست و آشنا .

زودپزی که زیر برق آفتاب تابستان ، سوپا پها یش زیر زنجمان به کار می افتد

و مخ وملاجمان چون بادمجان پخته ، از کارمی افتد .

وسیله ای که پاسپورتم بود برای عبور از مانعی به نام پلیس .

حالامی فهمم چه موجود نازینی است این کلاه ایمنی ،حالا حتی یک لحظه

هم این بزرگوار را از خودم دور نمی کنم .

در رختخواب ،سر سفره ء غذا ، زیر دوش حمام ، خلاصه همه وهمه جا قدم

عزیزش برسرم جای دارد .

موضوعی که باعث شد قدراین بزرگوار را بدانم و بدانم که چه قدر فایده دارد

و مهرش قرار از دلم ببرد ، ازاین قرار بود که به حضورتان عارضم :

چند روزپیش وقتی به خانه آمدم هرچه عیال مربوطه را صدا زدم از دیوار صدا

درآمد از پامیسا خانم ،زن گرام بنده جوابی شنیده نشد .

خدا به دور پارمیسا خانم ، تبدیل شده بودبه بخت النصر ثانی ، کاردش می زدی

خونش در نمی آمد و کم مانده بود خونم را بریزد .

بعد از چند ساعت که در وضعیت جنگ سرد به سر می بردیم و ازشام هم خبری

نبود بالاخره پارمیسا خانم با فریادش دیوار سکوت را به شیوه ء دیوار صوتی

شکست و مرا  زیربمباران سرزنش هایش گرفت .زنم با بمب های خوشه ای

سرزنش تمام عیوب داشته و نداشته وجودم را به سرم می کوبید و گاهی از

الفاظ غیر مجاز هم استفاده می کرد.

آرزو می کردم لااقل یکی از اعضای سازمان ملل آنجا بود ومیانجی می شد.

بعد از اتمام حملات حرفی و هوایی ، پارمیسا درتوجیه حملات نا جوانمردانه اش

گفت : از مردای دیگه یاد بگیرکه چه کارهایی برای زنهاشون می کنند همین

همسایه مان آزیتا خانم هردفعه که از مسافرت برمی گرده شوهرش اقا عزیز مراد

گاو و گوسفند جلو پاش قربونی می کنه ، تو ی بی لیاقت تا حالا شده جلو پای

من یه مورچه بکشی ؟

توی دلم به هرچی مرد زن ذلیل مزور ، صد هزار لعنت ریز ودرشت فرستادم .

هرچی به عیال عزیزگفتم که عزیزمراد قصابه و گاو و گوسفندهایی که جلو آزی

جونش می کشه یه ساعت دیگه توی قصابی برای فروش به دارمی کشه ،

گوشش بدهکار نبود که نبود . فردای آ ن روز در جهت برچیدن جنگ سرد ،

کفش پا شنه بلند و مورد علاقه همسر سر گنده ام را به عنوان هدیه برای

وی خریدم .

این کفش دارای پاشنه ء فولادی سی سانتی بود ومن پیشترها خریدش را

به دلایل امنیتی ممنوع کرده بودم . خرید کفش هم افاقه نکرد و عیال مربوطه

ازقهر درنیامد .

تنها عایدی من این بود که برای نگریستن به صورت مبارک همسرم می بایست

سرم را با زاویه صد درجه به سمت بالا نگه دارم .

درست شبیه حالتی که قصد داشتم به یک آسمان خراش نگاه کنم .

بالاخره دلم را به دریا زدم . صبح به سمت میدان دام رفتم و یه گوسفند کاکل

زری  خوشگل وناز انتخاب کردم .

بی انصافها سه برابر وزن گوسفند ننه مرده ، با قیف آب نمک به حلق اون بنده ء

خدا ریخته بودند .

بیچاره شکمش مثل مشکه شده بود وموقع راه رفتن تلو تلو می خورد .

راه ادرارش رو هم بسته بودند تا وزنش کم نشه ! مثانه و روده و معده و نای و

مری گوسفند بیچاره یکی شده بودند .

گذر گاه شبکه دو گوسفند جان رو باز کردم تا جلو چشمش باز بشه .

حالا زمان تزیئنات بود . تکه ای تور به سر گوسفند بستم . روسری و پیراهنی

را که برای زنم هدیه خریده بودم به تن بع بعی پوشاندم . بع بعی رو سوار

ترک موتورم کردم .

درست شبیه نشستن یک انسان . کلاه ایمنی رو به سربع بعی گذاشتم

تا خدای ناکرده اگه تصادفی پیش اومد،خودم به درک گوسفند عزیز آسیبی

نبینه ، آخه خدا تومن پولش رو داده بودم .

گوسفند از موتورسواری حسابی لذت می برد . به چهار راه رسیدیم .

پلیس چهارراه با دیدن من گفت : وقتی با همسرتون قصد دارید به جایی برید

بهتره ازوسایل نقلیه عمومی استفاده کنید ، دو ترکه سوار موتور شدن خطرناکه ،

بفرمایید .

در جواب گفتم : چشم ممنون جناب سروان . در دلم به این نقشه ء ماهرانه ای

که کشیده بودم آفرین می گفتم . این تنها راهی بود که می توانستم گوسفند را

با موتور به خانه ببرم ، بدون اینکه موتور و گوسفند ننه مرده به پارکینگ منتقل

بشوند .

بعد از یک ساعت موتورسواری ، به محله خودمان رسیدیم .

سر راه پروین خانم ، اواکس  محله را دیدم که در حال رد شدن از خیابان بود .

با دیدن من از تعجب چشم هایش چهارتا شد . از آیینه موتور نگاه کردم .

پروین خانم بلافاصله با موبایلش مشغول مخابره خبر شد .

احتمالا به همسایه ها خبر می داد که من گوسفند خریده ام .

ازخوشحالی آب زیر پوستم نمی گنجید . اما سر تیتر خبر پروین خانم چیزی

نبود که من فکر می کردم .

به در منزل رسیدم . از موتور پیاده شدم و کلاه ایمنی را از سر گوسفند برداشتم

و چون نمی خواستم کلاه جلو دست و پایم را بگیرد کلاه را بر سر گذاشتم .

گوسفند که از موتورسواری خیلی خوشش آمده بود روی موتورلم داده بود و

دلش نمی خواست پیاده شود .

چقدرهم نازشده بود مثل خانم ها ی کلاس بالاشده بود.

پارمیسا اگه می دیدش حتما عاشقش می شد .

زنگ در حیاط را زدم . صدای پارمیسا را شنیدم که با عصبانیت گفت کیه ؟

گفتم : منم عزیزم تشریف بیار ببین کی اومده ؟

_ الان میام خدمتتون .

با خودم گفتم خدا رو شکر بالاخره دوران قهر هم تموم شد .

پارمیسا در حالیکه لبخند می زد جلو در ظاهر شد .

قند توی دلم آب شد . اما اوضاع آن طوری نبود که من فکر می کردم .

پارمیسا در یک چشم به هم زدن تغییر ماهیت داد و در عین غافلگیری با

پاشنه ء آن کفش کذایی چنان ضربه ء محکمی به سرم کوبید که صدایش

تا هفت خانه آ ن طرف تر هم شنیده شد .

خدا رحم کرد که کلاه ایمنی به سرم بود وگرنه الان یک دو جین حور  بهشتی

به عقد بنده در آمده بودند .

علت خشم پارمیسا این بود که پروین خانم جزجگر زده به او زنگ زده بود و

گفته بود شوهرت یه زن فرنگی با موهای بور و فرفری سوار ترک موتورش

کرده ، حوو سرت آورده .

بعد از این حادثه حتی یک لحظه هم کلاه ایمنی را از خودم دور نمی کنم .

به شما هم توصیه می کنم حتما از کلاه ایمنی استفاده کنید .

چرا که برای یه جایی تون خوبه !

  انتشار : ۸ مرداد ۱۳۹۷               تعداد بازدید : 85

برچسب های مهم

دیدگاه های کاربران (0)

هوهو خان در خدمت کودکان ایران

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما