ارثیه پدری
نویسنده: محمد جواد تنهایی ها
قسمت اول
پانصد سوار به سرعت به دروازه شیراز نزدیک می شوند . دردست
سواران پرچم دولت زندیه به چشم می خورد .سواران از خستگی
تنشا ن از کار افتاده و تعدادی از آنها زخمی اند در دور دست دریایی
از پیاده نظام به چشم می خورد که در تعقیب سواران زند هستند .
سواران به نزدیک دروازه می رسند . فرمانده سواران که جوانی
بیست وچند ساله سوار بر اسب سیاه است و بر سرو رویش غبار
خستگی نشسته و ازتشنگی گلویش خشک شده فریاد زد : دروازه
را باز کنید منم لطفعلی خان .
نگهبانان چون جغد بربالای کنگره ها فقط تماشا می کنند .
لطفعلی خان دوباره فریاد زد دروازه را باز کنید .
سرکرده نگهبانان دستور آتش داد . گلوله ای از بیخ گوش لطفعلی خان
گذشت و یکی از سواران پشت سرش به زمین افتاد .
صدای مردی میانسال شنیده شد که گفت اگر به دروازه ها نزدیک
شدند امانشان ندهید .
لطفعلی خان و سواران از دیواره ها دور شدند . لطفعلی خان
دوباره به سمت دروازه برگشت و فریاد زد: به ابراهیم خان کلانتر،
آمدنم را خبر دهید .
صدای مرد میانسال شنیده شد که فریاد زد من اینجا هستم شیراز
دیگر جای تو نیست .
لطفعلی خان که به یکباره اعتمادش به ابراهیم خان کلانتر در کف
دستهایش ذوب شده بود فریاد زد ای خائن از مجازات من نمی ترسی ،
نمی ترسی که چون طوفان برسرت آوار شوم ای روباه حیله گر !
ابراهیم خان کلانتر فریاد زد: دو هزار سرباز بر برج و باروی دیوار ها
مسلح ایستاده اند تا تو و سربازانت را به درک واصل کنند . ای گاو میش
نادان تو را چه به سیاست و پادشاهی .
صدای سر کرده نگهبانان شنیده شد که فریاد زد : امانش ندهید .
لطفعلی خان به تاخت از دیواره ها دور شد . صدای گلوله ها دوباره
بلند شد . سواران زند نیز شروع به شلیک کردند گلوله ها به تن
دیواره ها پا می کوبیدند .
لطفعلی خان فریاد زد: از تیرس نگهبانان دور شوید از دیوارها فاصله
بگیرید . سواران به محض رسیدن لطفعلی خان به تاخت دور شدند .
پیاده نظام دشمن نزدیک و نزدیکتر می شود. لطفعلی خان مستعصل
و خشمگین به دروازه شیراز می نگریست و زیر لب غر می زد .
عبداله خان به او نزدیک شد و گفت : برادر زاده ، سربازان آقا محمدخان
در حال نزدیک شدن هستند تا نرسیده اند باید برویم .
لطفعلی خان با خشم دندانهایش را روی هم فشرد و گفت : باید حق
این روباه مکار ، ابراهیم خان کلانتر را کف دستش بگذاریم .
عبداله خان گفت : الان کاری از دست ما برنمی آید یک طرف ما
نگهبانان شیراز هستند و طرف دیگرمان دریای سربازان آقا محمد خان،
اگر اینجا بمانیم همه قتل عام می شویم .
لطفعلی خان با خشم گفت : یعنی می گویی پایتخت کشور را به راحتی
در اختیار دشمن قرار دهیم ؟ عبداله خان گفت : مگر چاره ای جز این
هم داریم به شما گفتم این مردک ، ابراهیم خان کلانتر قابل اعتماد
نیست .
لطیف خان که یکی از فرماندهان سپاه زند بود خود را به تاخت به
لطفعلی خان رساند وگفت : ای شاهزاده باید برویم ، اگر نرویم همه
کباب می شویم . لطفعلی با خشم و استیصا ل گفت : کجا برویم
تمام تجهیزات و ادوات جنگیمان در شیراز است .
لطیف خان گفت : نزدیکترین جا به شیراز ، کرمان است ، مردم کرمان
به شما وفادارند.
عبداله خان گفت : بعد از تجدید قوا به شیراز حمله خواهیم کرد .
لطفعلی خان با صدایی لرزان گفت: عمو جان مادرم را چه کنم که در
شیراز است و اسیر دشمن شده است ؟
عبداله خان گفت : ابراهیم خان کلانتر جرات نمی کند به مادرت
آسیبی برساند .
برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه
بفرمایید .
در گوگل " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .