هوهوخان با مطالب متنوع برای کودکان و نوجوانان و بزرگسالان

محل لوگو

قسمت اول


 

 

گردان رعد

نویسنده : محمد جواد تنهایی ها

 

بنام خداوند بخشنده مهربان

 

مقدمه

در این داستان سعی شده است ازنحوه تشکیل یگان پهبادی ایران طی جنگ

ایران و عراق و رزمندگان و مهندسان گردان رعد یاد شود . لازم به ذکر

است که کلیه اشخاص و نام ها و بعضا حوادث ذکر شده در داستان غیر واقعی

و زاییده ذهن نویسنده داستان می باشد .

 

قسمت اول

 

اسم من حمید است . یادش بخیر آن روزها . دانشجوی ترم آخر

مهندسی برق دانشگاه تهران بودم . خیلی دلم می خواست به جبهه های

جنگ بروم . اما خانواده ام می گفتنداول درست را تمام کن .

تمام دوره های آموزش نظامی را تابستانها که درسم سبک بود در

بسیج گذرانده بودم . برای رفتن به جبهه جنگ لحظه شماری میکردم .

آخرین امتحانم را که دادم دیگر معطل نکردم بلافاصله برای اعزام

اسم نویسی کردم و با گروهی از بسیجیان به جبهه های جنگ اعزام

شدیم .

همراه من یکی از دوستان و همکلاسی هایم به نام هومن بود .

هومن هم مانند من درسش تمام شده بود و برای اینکه سربازی نرود

به جبهه آمده بود .

او که پسرچاق و با مزه ای بود می گفت :بسیجی که باشیم اختیارمان

دست خودمان است ،ضمن اینکه برایمان کلی امتیاز دارد .

بعد از تقسیم بندی من و هومن جزء گردان صدو پنجاه قرار گرفتیم .

فرمانده گردان مردی خوش اخلاق و قوی هیکل به نام حاج میزا بود .

قبل ازحرکت حاج میزا مسئولیت هر یک از بچه ها را تعیین کرد .

من به عنوان بسیم چی انتخاب شدم . تیربار چی ها وآرپی جی زن ها

همه انتخاب شدند .

حاج میزا رو به هومن کرد و گفت : برادر شما در چه پستی خدمت

می کنید ؟

هومن : برادر حاج میزا اگه اجازه بدید من توی آشپز خانه و در کنار

قابلمه ها خدمت کنم .

همه زدند زیر خنده . حاج میزا با خنده گفت : باشه اگه جایی رفتیم

که آشپزخانه

داشت شما آنجا خدمت کن ولی در گروه بهداری و حمل مجروح هم

با حفظ سمت خدمت کنید .

هومن گفت : باور بفرمایید من اصلا به دنبال پست و مقام نیستم

این پست دومی راهم به این برادران بدهید .

صدای خنده ء همه ء گردان بلند شد .

عصر که شد دستور حرکت به گردان داده شد . بسیجیان وسایل و

تجهیزات را برداشتند و آماده حرکت شدند .

هومن چهار پنج تا کوله پشتی کنار خودش چیده بود . گفتم این

کوله پشتی ها چی هستند ؟

آرام در گوشم گفت : این کوله پشتی ها پر از کنسرو ماهی و انواع

کمپوت میوه هستند ، خط مقدم که نباید از گشنگی بمیرم .

با خنده گفتم : چه جوری می خوای این پنج تا کوله پشتی را بیاری ؟

قه قهه ای سر داد و گفت : حمل پنج تا کوله پشتی ناقابل که برای

داداشت کاری نداره ،بشین و تما شا کن .

هومن رو به بسیجی ها کرد وگفت : برادر ها این کوله پشتی ها

پرازخشاب ونارنجک اند وحملشان خیلی ثواب داره ، پنج تا جوانمرد

قوی می خام که این نارنجکها را تا خط مقدم حمل کنند .

 بسیجیها برای بردن کوله ها سرودست می شکستند . یک بسیجی

شانزده ساله باهیکلی کوچک ولاغر ، دست هومن را می کشید و

می گفت : برادر تورو خدا یکی از این کوله ها رو بده من بیارم .

هومن نگاهی به بسیجی کرد و گقت : کوچولو این کوله ها برای

تو سنگین اند ،حالا که می خای ثواب ببری بیا این اسلحه من رو تا

خط مقدم برام بیار .بسیجی با کمال میل اسلحه را گرفت و به راه

افتاد .

گردان به دستور حاج میرزا به یک ستون به راه افتادند . حاج میزا

جلو گردان حرکت می کرد و بقیه پشت سرش می رفتند .

هومن شروع به خواندن کرد : جونی جونم اینجایی جونم آی

اقای بهرامی معاون گردان که پشت سرما حرکت می کرد و مردی

جدی وعبوس بود فریاد زد : این چرت و پرتها چیه که میخونی ؟

هومن گفت : آخ صاحبش اومد، برادرها بحث رو عوض کنید و

شروع به سینه زدن کردو خواند : یاران چه غریبانه رفتند ازاین

خانه ، هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه .

بعد از مدتی راهپیمایی به پای کوه رسیدیم . شروع به بالا رفتن

از کوه کردیم . هومن گفت : آخ چه سخته ، برادرها کی حاضره

منو تا بالای کوه کول کنه ؟ ثواب داره .

دو نفر از بسیجی ها آمدند و شوخی کنان یکی شان جلوی پای

هومن  نشست و آن یکی هومن را سوار کول بسیجی کرد .

هومن که خجل شده بود گفت : شوخی کردم ، کول کردن من

ثواب نداره .بسیجی گفت : بی خیال ثواب ، خودتو عشقه ،

داداش .

برای خواندن ادامه داستان به کتابخانه های دیجیتال مراجعه

بفرمایید .

در گوگل  " کتاب قصه های اقا بزرگ را جستجو بفرمایید .

 

  انتشار : ۱۵ فروردین ۱۳۹۹               تعداد بازدید : 32

دیدگاه های کاربران (0)

هوهو خان در خدمت کودکان ایران

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما